شعر مصائب اسارت شام

روشنای نیزه

روشنای نیزه

خون می‌چکد به دوشم از چشمهای نیزه
من هم عزا گرفتم با های های نیزه

یا شهر تیره گشته یا تار گشته چشمم
تنها تو را شناسم ای روشنای نیزه

با خارها دویدم با تازیانه رفتم
آخر به تو رسیدم از ردِ پای نیزه

دیدی مرا گرفتند آخر زِ دامنِ تو
ای وای وای دشمن ای وای وای نیزه

دشمن زِ هر دو سو بست زنجیرِ گردنم را
یکسو به دستِ زینب یکسو به پایِ نیزه

هم پاره پاره معجر هم رشته رشته گیسو
از بس که سنگ خوردم از لابلایِ نیزه

دیگر خبر ندارم از گریه‌های اصغر
گویا که رفته در خواب با لای لایِ نیزه

  حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا