شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

ابر بهار

ابر بهار

کوفه اینجا نشسته در گذرش
رو به شب می رود چرا سحرش

کوچه در کوچه زود می پیچد
در دهن ها مصیبت خبرش

حجم داغش ز صورتش پیداست
خون دل می خورد مگر جگرش..؟

عاشقان با هم اند,,,می ریزد
خون پهلوی فاطمه ز سرش

همه ی گریه ها ز خوشحالی است
همچنان خالی است دور و برش

حکم داغ برادران است این
مصطفی هم شکسته شد کمرش

در و دیوار خوب می فهمند
آنچه را که گذشته از نظرش

مثل ابر بهار می گرید
به لب چاک خورده ی پسرش

زینبش را اسیر می بیند
دست اوباش کوفه بال و پرش

چیست غیر از آستین پاره
زیر باران سنگ ها سپرش

دخلت زینب و علی ابن زیاد…
خورد از روی نی زمین قمرش

 حسین واعظی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

با این شرایط موافق هستید.

دکمه بازگشت به بالا