شعر عصر عاشورا و شام غريبانشعر محرم و صفرشعر مصائب اسارت شامشعر مصائب اسارت كوفه

از خیمه همه اهل حرم را بردند

از خیمه همه اهل حرم را بردند
از پیش نگاهم جگرم را بردند

بستند تمام یاسها را به طناب
در بند اسارت پسرم را بردند

وقتی که بریدند سرم را ز قفا
انگشتر و خود و سپرم را بردند

آن نیزه سوارها که میخندیدند
بر نیزه خویشتن سرم را بردند

دیدند کسی نیست مرا یار شود
با تیر, توان پیکرم را بردند

در پیش نگاه مادری غمدیده
گهواره طفل پرپرم را بردند

در خاک نهادم بدنش را, اما
قنداق علی اصغرم را بردند

کردند تمام خیمه ها را غارت
حتی سر طفل مضطرم را بردند

بر نیزه نشسته بودم و میدیدم
با پای برهنه دخترم را بردند

میدید ابالفضل, ولی با سیلی
بر ناقه سوار و خواهرم را بردند

دیدند که من داغ برادر دارم
مشک و علم برادرم را بردند

افتاد عمود خیمه بر روی زمین
تا آبروی دلاورم را بردند

ای وای, یکی میان آتش میگفت
عباس بیا که معجرم را بردند

همراه غزالان حریم زهرا
تا شام, دل شعله ورم را بردند

شاعر:رضاباقریان

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا