شعر مصائب اسارت كوفه

از دست نیزه دار دلم بارها شکست

از دست نیزه دار دلم بارها شکست
از دختران تو چقدر دست و پا شکست

دروازه غلغله ست به دادم برس حسین
بین سروصدا کمرم بی صدا شکست

مارا شناختند ولی خیره میشدند
قلبم ز چشم طایفه ای آشنا شکست

زخم عمیق روی سرم را نگاه کن
باور نمیکنی که بگویم کجا شکست

من محو پیچ و تاب سرت روی نی شدم
سنگی به من رسید و سرم بی هوا شکست

پیر زنی تمام تنم را سیاه کرد
آنقدر با عصا به تنم زد عصا شکست

یک عده دور محمل ما مست کرده اند
بغض گلوی قافله را خنده ها شکست

نان بین کودکان حرم پخش میکنند
خیرات اهل شهر غرور مرا شکست

هرکس رسید چنگ سوی معجرم کشید
با ناسزا وقار مرا بی حیا شکست

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا