شعر ولادت امام رضا (ع)

عرش خدا

عرش خدا

باز درعرش خداولوله برپاشده است

دری از عرش به سمت دل ما واشده است

ازدحام است درِبیت امام هفتم

جن وانس وملک آنجاست چه غوغا شده است

همگی بادلتان راهی آنجابشوید

همه تبریک بگویید که بابا شده است

آنکه عالم همگی محو جمالش هستند

به رخ گل پسرش محو تماشا شده است

آمده آنکه نوشتند شبیه زهرا

پاره جان وتن حضرت طاها شده است

پسر حضرت موسی به جهان آمده و

پارکابش همه جا حضرت عیسی شده است

السلام ای همه جا حضرت خورشید شده

روز میلاد تو در هردوجهان عید شده

باتو هرروز خراسان به خودش می بالد

نه خراسان همه ایران به خودش می بالد

نه خراسان ونه ایران به خداوند قسم

همه عالم امکان به خودش می بالد

چونکه روی لب تو لحظه به لحظه جاریست

ثانیه ثانیه قرآن به خودش می بالد

منتصب بر تو شده گنبد وایوان طلا

این شده گنبد تابان به خودش می بالد

من قسم می خورم این واژه برازنده توست

باشما واژه سلطان به خودش می بالد

چونکه درگوشه ایوان تو جا خوش کرده

برسرخوان تو مهمان به خودش می بالد

یوسفان دردوسرا محو رخ ماه تو اند

پادشاهان جهان بنده درگاه تو اند

سجده در گوشه ایوان طلایی عشق است

نوکری بر سرکوی تو خدایی عشق است

هر کسی عاشق پابوسی لیلای خود است

در دم مرگ کنارم تو بیایی عشق است

ضامن آهوی صحرا شدنت جای خودش

اینکه در روز جزا ضامن مایی عشق است

تاابد قبله نمای دل من سمت شماست

اینکه در کشور ما قبله نمایی عشق است

همه عرش و زمین را به گدایی بدهند!

باز می گوید از این خانه گدایی عشق است

کعبه وکرببلا هر یکشان عرش خداست

اینکه هم کعبه وهم کرببلایی عشق است

ای که در کشور ما عرش معلا داری

آنچه خوبان همه  دارند تو یکجا داری

ای که در چهره خود شمس منور داری

در شجرنامه خود نام پیمبر داری

نوه صادقی وذریه شیرخدا

خوش به حال تو که چون فاطمه مادر داری

فرصت جنگ نشد تاکه بفهمند همه

تو به بازوی خودت قدرت حیدر داری

همه در صحن تو مشغول به کاری هستند

چقدر دور وبرت خادم ونوکر داری

چه بزرگان که میان حرمت خاک شدند

توخودت ماهی ودور وبرت اختر داری

باجوادت برو در سوریه زینب تنهاست

تو حسین ابن علی هستی واکبرداری

تیغ بردارو پناه حرم زینب شو

ماسپاهیم وتو صاحب علم زینب شو

تو خودت بر سر دوشت علمش را داری

در دلت روضه آن قد خمش را داری

گرچه در کشورما از حرم او دوری

از همین دور هوای حرمش راداری

بارها سوریه رفتی به طواف حرمش

حتم دارم که غبار قدمش را داری

بار آخر که رسیدم حرمت, محزون بود

به گمانم که تو در سینه غمش راداری

بکش آهی که پلیدان همگی دق بکنند

مطمئنم که تو در سینه دمش را داری

بنویس عمه من خود سپرمولا بود

بنویس از ته دل, تو قلمش راداری

بنویس عمه ما مثل دری در صدف است

هر که توهین بکند با خود مولا طرف است

مهدی نظری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا