شعر شهادت حضرت رقيه (س)

خاطرات

خاطرات

ترک خوردی ای شیشه‌ی عمر من !
ای آیینه‌ی قدّیِ مادرم !
اگر چه کمی تاره اما بشین
خودت رو ببین توی چشم ترم

می‌دونم که نایی نمونده برات
نگو که بریدی و خسته شدی
شب گیسوی تو سپیده زده
بمیرم که اینقد شکسته شدی

بشین تا یه کم از قدیما بگم
می‌شِستی روی زانوهام یادته ؟
می‌گفتم «عزیزم فدای چشات»
تا زُل می‌زدی تو چشام؛ یادته ؟

همون روز که بازار, رفتیم با هم
عروسک خریدم برات؛ یادته ؟
یه گل چیدی از باغچه و اون گل و
گذاشتم میون موهات؛ یادته ؟

النگو و گوشواره‌هات یادته ؟
همونا که سوغات آوردم برات
چقد ذوق, کردی و بعدش با شوق
پریدی تو آغوشِ بازِ بابات

چقد ناز, می‌کردی؛ تا آخرش …
بشینی رو زانوم و بوسِت کنم
تا نازت می‌کردم؛ می‌گفتم گلم
الهی با دستام عروست کنم

چه روزای خوبی بود اما گذشت
کجا بودیم و حالا جامون کجاس
عوض کرده جاهامون و روزگار
حالا روی زانوت, جای باباس

سئوال از من اما جوابش با تو
چی شد گوشواره‌ت؛ النگوت کجاس ؟
دوتا دستِ شونه زنم کربلاس
بگو مخملِ تار گیسوت کجاس ؟

به کوری چشم حسودای شهر
می‌مُردی برام و می‌مُردم برات
برای رسیدن به من کشتنت
رو نیزه چقد غصه خوردم برات

دعا می‌کنم دستشون بشکنه
همونا که با هم تو رو می‌زدن
جا انگشتاشون مونده رو صورتت
بمیرم چه محکم تو رو می‌زدن

چشای من و دور دیدن؛ آخه
تو رو توی بازار, بردن بابا
به خاکِ لباسای تو خندیدن
یتیم و غریب گیر آوردن بابا

نه دیگه تو اون دختر سابقی
نه بابای تو بابای اون روزاس
بیا با هم از این خرابه بریم
بریم اونجایی که جای ما دوتاس

 
 رضا قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا