شعر محرم و صفرشعر مصائب اسارت شام

خواهرت رفت اسیری

پیرهن رفت , ولی چادر من هست هنوز
تو سرت رفت به نیزه , سر من هست هنوز

لشکرت رفت زِ دستت , تو ولی غصه نخور
چند تا دخترکِ لشکر من هست هنوز

هر چه فریاد زدی , هیچ کسی گوش نکرد
و صدای تو در این حنجر من هست هنوز

من نبینم که تو فریاد غریبی بزنی
با خودت زمزمه کن , خواهر من هست هنوز

گرگها زوزه کشان خون تنت را خوردند
خون تو در رگِ این پیکر من هست هنوز

خواهرت رفت اسیری , تو ولی غم نخوری !!
گر چه بردند , ولی معجر من هست هنوز

حنجرت خشک شده , اشک ببارم رویش
چند تا قطره به چشم تَر من هست هنوز

گر چه در لحظه ی آخر رخ تو بوسیدم
رگ تو , بوسه گَه آخر من هست هنوز

یک زنی گوشه ی گودال , زبان میگیرد
در کنار بدنت مادر من هست هنوز

ماندنم دست خودم نیست , مرا می بَرَنَم
گر چه بر خاک , گل پَرپَر من هست هنوز

مضطر واقعی کرب و بلا من هستم
جلوه ی تو به دل مضطر من هست هنوز

تا که لب باز کنم , خون بشود قلب فلک
سوز , در ناله ی نوحه گر من هست هنوز

گر چه عریان شده ای , گر چه به غارت رفتی
پیرهن رفت , ولی چادر من هست هنوز

رضا قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا