شعر شهادت حضرت رقيه (س)

دردِ غروب

دردِ غروب

دردِ غروب گریه‌ی ما را بلند کرد
این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد

در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد
در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد

در راه کارِ زجر فقط این دو کار بود
یا پشتِ دست یا که صدا را بلند کرد

همسایه‌ی یهودی ما صبح تا غروب
هنگام پخت بویِ غذا را بلند کرد

او را شناخت عمه به گودال دیده بود
وقتی که پیرمرد عصا را بلند کرد

این خونِ تازه رنگِ حنای مرا که بُرد
عمه گریست تا کفِ پا را بلند کرد

دیدی میان مجلس نامحرمانِ شام
طفلت نشست و دستِ دعا را بلند کرد

از من گرسنه‌تر که رُباب است عمه جان
آنجا کباب بعد کباب است عمه جان

شانه نکش به موی سرم میخورَد گره
با خارهای دور و برم میخورَد گره

“خیلی یواش”لاله‌ی خود را بغل بگیر
آرامتر سه ساله‌ی خود را بغل بگیر

گلبرگ‌های لاله کبودی ندیده بود
این دخترِ سه ساله یهودی ندیده بود

پا را گذاشت روی پرِ من پرم شکست
نوشید آب و کاسه‌ی آنهم سرم شکست

زنجیر را که بست النگوی من کشید
زنجیر را گشود به پهلوی من کشید

از لابه لای گیسویِ من خار را بکِش
من خورده‌ام به در نوکِ مسمار را بکِش

خوردم زمین و دخترِ شامی نگاه کرد
بال و پَرم که سوخت حرامی نگاه کرد

حتی به یک سلام محلم نمی‌دهند
این دخترانِ شام محلم نمی‌دهند

اصلا صدا کنند مرا هم , نمیرَوَم
من جز به روی دوش عمویم نمیرَوَم

عمه به گریه گفت که راضی نمی‌شود
با زخمهای آبله بازی نمی‌شود

دیدم که باز هدیه‌ای از خود گرفته بود
عمه برام جشن تولد گرفته بود

باید کشید پارچه از رویِ این طبق
بویِ تنور می‌رسد از بویِ این طبق

بابا رسیده پاره گلو رویِ دامنم
عمه چقدر ریخته مو رویِ دامنم

این هدیه خوب گریه‌ی ما را بلند کرد
این زخمِ چوب گریه‌ی ما را بلند کرد
حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا