شعر ولادت حضرت عباس (ع)

ربّ عشق

ربّ عشق

نگذشت هر که وقت سخن راحت از ادب
بی شک گرفت صُحـبت او برکـت از ادب
باید کُنند اهل ادب , صحبت از ادب
تا واژه واژه , جـان بِبَـرد لذّت از ادب

روزی که ما سفـیرِ صدایِ ادب شـدیم
مست از سبویِ نام خُدای ادب شدیم

دیدیم بس به تجربه دنیا وفا نداشت
حتّی جنان به آدم و حوّا وفا نداشت
عبّاس جُز به زاده ی زهرا وفا نداشت
یک تن شبیه حضرت سقّا وفا نداشت

عبّاس ربّ عشق و ادب خالق وفاست
عبّاس ذکر مـستیِ عُشّاقِ کـربلاست

با اینکه مـثلِ قـطره ی ناقابلیــم ما
وصلیم تا به علقـمه, دریا دلیم ما
از حُسنِ ماه مصر اگر غافلـیم ما
محوِ جَـمال ماه ابوفاضلیم ما

شرمنده ایم چون که قیاس است نابجا
مابین حُسنِ یوسف و زیبا نگارِ ما ؟

جُز موی او که زُلفِ سیاهی ندیده ایم
جُز زیرِ سایه اش که پناهی ندیده ایم
جُز او وزیـر, در خُورِ شاهی ندیده ایم
جُز روی او که چهره ی ماهی ندیده ایم

مثل هوا که دور سـرش تاب می خُورد
از جام چشمهاش جنون آب می خورد

از هر نظر نگاه کُنی فوق العاده است
یک لحظه هم مَجال به نَفْسش نداده است
پشت و پناهِ مرد و زنِ خانـواده است
مانند کوه پای حُـسین ایسـتاده است

عباس بی نظیرترین ماه طایفه ست
عباس روح سـبزِ تمـامِ مَعارف است

ما قُـمـریِ تـرانه ی بابُ الحوائـجــیم
مُحتاج آب و دانه ی بابُ الحوائجیم
رندانِ بی نـشـانه ی بابُ الحوائجیم
کَلبیم و دورِ خانه ی بابُ الحوائجیم

با خاک بوسی حرمش عشق می کنیم
دیوانـه وار با عَلَـمـش عشـق می کنیم

کارش همیشه و همه جا ذرّه پروری ست
مَهرش شبیه فاطمه , قهرش پیمبری ست
دلداده است اگرچه , خودْاُستاد دلبری ست
اللهُ اکبـر از وَجـَنـاتش که حیدری ست

طفـلی که فنّ رزم پـدر را بَلَـد شود
شایسته است شُهره به شِبلُ الأَسَد شود

در عرصه ی نبرد چو تکبیر می کِـشد
دشمـن ز خُـوف , آهِ نَـفَس گیر می کِشد
با ترس و لرز مغز سرش تـیر می کِشد
انگار این علی ست که شمشیر می کِشد

صِفّین شاهد است که در نوجوانی اش
خوشحال شد چقدْر علی از قهرمانی اش

او عـبد صالح است به امضای اهل بیت
او غرق رحمت اسـت به فـتوای اهل بیت
او دل بُـریده از هـمه , منهـای اهل بـیت
سَـلمان به لطف اوشده ,مِـنّای اهل بیت

آن جا که افـتخار به سـادات می کنند
با او به اهل عرش , مباهات می کنند

وقتی که بود اهل حـرم غـم نداشتند
بر رُخ نشـان ز سیلیِ مُحکم نداشتند
لبهای خُشک و چشمِ چو زمزم نداشتند
دستان بسته یا که قَـدِ خم نداشتند …

او مانده بود , داغ, کمر را نمی شکست
در شامْ سـنگ , حُرمتِ سر را نمی شکست

محمد قاسمی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا