اشعار ویژه (پیشنهادی)شعر مصائب اسارت كوفه

زمین خوردیم

زمین خوردیم

بسکه در کوی و گذر وقتِ تماشا ریختند
کودکانت بر زمین از ضربِ پاها ریختند

عده‌ای شاگردهایم عده‌ای دیگر کنیز
کوچه کوچه پیشِ پایم نان و خرما ریختند

در شلوغیِ مسیرِ کاخ هِی روی خاک
دختران از هول دادنهای آنها ریختند

بارها ما بر زمین خوردیم از ما رد شدند
مثلِ آنروزی که با در رویِ زهرا ریختند

نیزه داران موقع اُطراق هرجایی که شد
اینهمه سر را به روی هم همانجا ریختند

آتشِ خیمه , کشیدن‌های تا کوفه چه کرد
گیسوان بچه‌ها یا سوخته یا ریختند

بی هوا بر ناقه‌ها زد تا که از آن ارتفاع
دخترانت پشتِ هم در بینِ صحرا ریختند*

مردمانی که درِ این خانه می‌خوردند نان
کُنجِ زندان با قُل و زنجیر ما را ریختند

با لب و دندانِ تو با چوب بازی کرد و زد
آه دندانهای تو آنقدر زد تا ریختند

خوب پیدا هست از بویی که دارد موی تو
در تنورِ روشنی دیشب سرت را ریختند

*حرام زاده‌ای بنام سهیل ابن عُرَیف تا دروازه کوفه با سیخی که در دست داشت برناقه‌ها میزد تا کودکان از آنها بیافتند(تذکره الشهدا ودیگرمقاتل)

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا