شعر مدح و مناجاتشعر مناجات با خدا

شعر مناجات با خدا

دیگر مجال حرف و سخن هم نمانده است
حالی برای ناله زدن هم نمانده است

صحرای معرفت که پر از یاس و لاله بود
گشته کویر خشک, چمن هم نمانده است

حب خدا و حب علی, حب حق مجو
در این زمانه حب وطن هم نمانده است

در دست دل, ز بوی دل آزار معصیت
یک رایحه ز مشک ختن هم نمانده است

مثل همیشه دیر شده, جا برای ما
پشت در بهشت عدن هم نمانده است

وقتی اسیر مرگ شدی باورت شود
وقتی برای خوب شدن هم نمانده است

ما سایه های پوچ گنه پیشه ایم و بس
روح و روان و جان نه, که تن هم نمانده است

ای دل شفاعت از شه کرب و بلا طلب
آن سرو حق که سر به بدن هم نمانده است

آه از دمی که چشم خدا دید جسم حق
عریان به خاک مانده, کفن هم نمانده است

سید محمد میرهاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا