شعر مصائب اسارت كوفه

صدقه میدادند

صدقه میدادند

بعدازآنی که دگر پیکرتوریخت بهم

نوبت نیزه شدو حنجرتوریخت بهم

جای ماها بخدا کوچه وبازار نبود

گریه میکردی وچشم ترتوریخت بهم

چندباری که زنیزه به زمین افتادی

من بمیرم که برادر سرتو ریخت بهم

وای از آن لحظه که برما صدقه میدادند

سرخ شد,دیده آب آورتوریخت بهم

چقدر نیزه بلندو سرکودک کوچک

شدپریشان موی آن همسرتوریخت بهم

دخترحرمله ازبام به ما میخندید

بعدازآن خنده دگر دخترتو ریخت بهم

احمد پریش

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا