دسته‌بندی نشده

فراق تو

با خودم خمره ای از عشق و شراب آوردم
سوختم ساختم و حال خراب آوردم

نامه دادی که بیا منتظرت می مانم
ریختم اشک فراوان و جواب آوردم

هی فراق تو مرا کشت و دمت جانم داد
مردم و زنده شدم,محض تو تاب آوردم

کرمت دیدم و من نیز طمع کار شدم
بین عشاق خودم را به حساب آوردم

شور میزد دلم از شوری چشمان کسی
پس برای رخ زیبات نقاب آوردم

صبح جمعه به امیدی سر راهت با عشق
آب و آئینه و قرآن گلاب آوردم

گفت بیدار دلی دیده ترا در خواب اش
بی سبب نیست اگر روی به خواب آوردم

رب آب است ولی آب به طفلش نرسید
خواستم گریه کنم نام رباب آوردم

محسن صرامی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا