شعر شهادت اهل بيت (ع)شعر شهادت حضرت زهرا (س)

نور خورشید

گردبادی میان کوچه وزید
پسری بین کوچه هُل کرده
مادرش مانده است و نامحرم
و رگ غیرتش که گل کرده

جلو آمد جلوتر از مادر
های یارو بگو چه می خواهی؟
مادرش را کمی کنار کشید
آی بی آبرو چه می خواهی؟

لکّه ی ابری سیاه باعث شد
نور خورشید بر سرش گم شد
کوچه انگار تنگ تر شده بود
ناگهان دید مادرش گم شد

وسط بحث بود یک دفعه
سیلی محکمی به مادر زد
بی حیا بی هوا هجوم آورد
دو سه باری به رویش آخر زد

کوچه انگار تنگ تر شده بود
که سرش خورد بر سر دیوار
گوشواره شکسته افتاده
رد خون ماند و معبر و دیوار

فدک آنجا بهانه بود فقط
نامه را پاره کرد بر رویش
بی حیا باز پوز خندی زد
لگدی زد به کنج پهلویش

مشت های پسر بهم گره خورد
بغض مردانه ناگهان ترکید
وسط کوچه مادرش افتاد
طفلکی دور مادرش چرخید

 احمد شاکری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا