شعر مصائب اسارت شام

هوای تو

هواي تو

ببار رحمت خود را,همیشه بارانی
دلم هوای تو کرده خودت که میدانی
دو ماه گریه برای عزای تو کم بود
چه میشود که همیشه مرا بگریانی
به هر محله که رفتم به چشم خود دیدم
نداشت غیر در خانه تو خواهانی
تو را به جان عزیزت بیا از این خانه
مرا جدا مکن آنی و کمتر از آنی
غریبه نیست کسی که غریبه می آید
چه زود میشود اینجا کسی خودمانی
مقابل حرم تو مسیحی افتاده
که نیست شرط حسینی شدن مسلمانی
نگاه تو به سیاهی جُون قیمت داد
گران شدند غلامان تو به ارزانی
به درد تو که نخوردم اگرچه میدانم
ولی به کار می آیم برای دربانی
دوباره آمده اند و دوباره جا ماندم
نمیشود که مرا زائرت بگردانی؟
چرا لباس تو را از تنت در آوردند
که اینچنین ته این قتلگاه عریانی
یاسین قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا