شعر مصائب اسارت شام

پیغمبردیگر…

افسوس می خورم که نسیم غروب شام

بر روی نیزه شانه به زلفت کشیده است

مهمان کشی به رسم مسلمانی کجاست؟

قرآن بخوان که وقت رسالت رسیده است

اینها شنیده اند اذان گفتن تورا

باید نماز مغرب خود را قضا کنند

حتی اگر امام جماعت نداشتند

مثل خودم به نیزه ی تو اقتدا کنند

رسمش نبوده گوشه نگاهی نمی کنی؟

اینگونه شاهِ بر نوکِ نی سائل اینچنین

زینب فدای چشم ورم کرده ات حسین

پلکت نبوده قبل چهل منزل اینچنین

بهتر همان که زیر لگدها ندیده ای

این دختران که مایه ی فخر عشیره اند

روزی میان پرده ای از حرمت و حجاب

حالا اسیر حمله ی چشمان خیره اند

بیچاره دخترت چه قدَر بین نیزه ها

دنبالت آمد و هدف تازیانه شد

بعدش برای خنده و تفریح لشگری

دندان تو به ضربه ی سنگی نشانه شد

تا پای نیزه ات تن خود را کشیده ام

از اضطراب حمله ی نامحرمان مست

از روی بامِ خانه ی آن پیر لعنتی

سنگم زدند و گوشه ی پیشانی ام شکست

از بعد ماجرای بیابان و زجر پست

باید برای دختر تو مادری کنم

       اصلا من آمدم به سفر با اجازه ات

     در امتداد راه تو پیغمبری کنم

عبدالحسین مخلص آبادی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا