اشعار ویژه (پیشنهادی)شعر مدح و مناجات امام زمان (عج)

یا ضامن آهو

آرام نمودی تب و تاب هیجان را
جوشانده ای از شوق خودت هر غلیان را
ازپای نشاندی ز تعجب جریان را
از دشمن و از دوست ربودی دلشان را

اینگونه رضا کرده ای از خود دوجهان را

هم رونق کار از می و میخانه گرفتی
هم عقل ز هر عاقل و دیوانه گرفتی
در قلب سماوات و زمین لانه گرفتی
ای عالِم فرزانه چه رندانه گرفتی
در دست خودت نبض زمین را و زمان را

در پاسختان مانده هر استادی و رندی
هر عالم ایرانی و یونانی و هندی
گشته است مسلمان تو نصرانی سندی
قوربان سَنه دانوشماقین اعجاز تکندی
بستی به کمند سخنت دست زبان را

اسلام بدون تو درونمایه ندارد
گردن کشی بی خردان پایه ندارد
خورشیدی و دیدند قدت سایه ندارد
همسایه به جز خیر به همسایه ندارد
همسایه قدم رنجه کن و منزلمان را…

لبخند زدی شعر در اوهام من افتاد
زآن روز خرابت شدم ای خانه ات آباد!
با قافیه ی پنجره فولاد و گهرشاد
هی شعر نوشتم من و چشمت صله را داد
دربند کشیدی تو معانی و بیان را

دربان جنان دل به در صحن شما بست
دالان بهشت است همین راهرو این بست
حوض وسط صحن همان کوثر نقد است
ساقی بهشتی شده از آب حرم مست
پابست حرم کرده ای آن آب روان را

جبریل کمر بسته به فراشی صحنت
حور و پریان گرم گهر پاشی صحنت
آن سدره و طوبی گلی از کاشی صحنت
برده است جنان را همه در حاشیه صحنت
بیچاره ی خود کرده حریم تو جنان را

نوشاعری آمد به حرم دفترش افتاد
شد خیره به گلدسته کلاه از سرش افتاد
هی خواست بماند سر پا, آخرش افتاد
تاخوردزمین یاد پدر و مادرش افتاد
دستی به دعا برد و تمام پدران را…

هرکس که تورا داشته اثنی عشری شد
ایام خوش آن بود که با تو سپری شد
درصحن گهرشاد دل از غصه بری شد
تصویر من و صحن تو عکسی هنری شد
در ناب ترین جای اتاقم زدم آن را

هرجای دگر رفتم از آن خیر ندیدم
یک مرتبه “برگرد” از این در نشنیدم
من هرچه کشیدم ز دل خویش کشیدم
ارزان نفروشم که من ارزان نخریدم –
در نوکریت خرج کنم عمر گران را

هر شاه شده خادم دربار توچندی
پر وا کند از بام تو در دام کمندی
از تو طلب رزق کند عایله مندی
از رسم گدایی شما نکته و پندی
آموخته هر پیر خردمند جوان را

ای ضامن دنیای من و آخرت من
ای کاش به درکت برسد معرفت من!
مردن کف صحنت بشود عاقبت من
بهتر ز خودم آگهی از مصلحت من
حکم از تو, دلم دست خودت داده عنان را

با جنس خرابم شده ام وصله ی ناجور
هرشب به سلامی بشوم زائرت از دور
تو شاه خراسانی و من پیر نشابور
خود را برسان پام رسیده است لب گور
ای صاحب جان! می سپرم دست تو جان را

 داود رحیمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا