شعر مدح و مناجات امام زمان (عج)

عصر رنج

درونِ سینه ی غمدیده آهِ سوزان است
که گوشه گوشه ی این دشتْ، لاله زاران است

زبان چگونه در این وَرطه لب گُشاید، چون
شکسته کشتی ام از اشک و بینِ طوفان است

فقط فرج

شبیه کودکی گم گشته دنبال پدر بودن
پریشان خاطر و دل بیقرار و شعله ور بودن

شبیه عاشقی مجنون که گم کردست لیلا را
نسیم آسا میان کوه وصحرا دربدر بودن

بقیة الله العجل

از تو دور افتاده ایم و با فراقت راحتیم
باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم

فکر بیداری مایی ما ولی خوابیم خواب..
عفو کن‌ آقا اگر اینقدر اهل غفلتیم

گدای جمکران

تا پا گذاشت یاد تو در زندگانی‌ام
پوشید رَختِ سبزِ بهاری؛جوانی‌ام

من آن کبوترم که به معراج میروم
وقتی‌تو درهوای‌خودت‌ میپرانی‌ام

غبار کوی تو

غبار کوی تو هرجا که در هوا برخاست
نشست بر دل و آه از نهاد ها برخاست

کجا زیارت ناحیه خوانده ای که چنین
ز جمکران تو هم عطر کربلا برخاست

منجی

حالا که سیل غم بنا دارد بیاید
کشتی نوحی لاجرم باید بیاید

دل را به هرکه غیر او دادیم و گفتیم
باز است این در هرکه میخواهد بیاید

آه حسرت

می نشینم گوشه ای و آهِ حسرت میکشم
گوشه-چشمی از تو را عمریست منّت میکشم

از ازل «قالوا بلی» گفتم برای دیدنت
سال ها بر دوش خود بارِ امانت میکشم

مطلع الفجر

منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد

خواندنی‌تر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد

پرده‌ی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد

لَيلةُالقدر، بیاید لبِ آیینه‌ی درک
مَطلَعِ‌الفجر، به تاویل و بیانش برسد

رو کُنَد سوی رُخش، قبله‌نمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد

نامه داده‌ست، ولی شیوه‌ی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامه‌رسانش برسد

خامِ خود بود و به این فکر نمی‌کرد جهان
بی‌تماشای تو، جانش به لبانش برسد

شد جهنم همه‌‌ی شهر ولی شیخ نشَست
تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد

“یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود”
نام تو، گشت دکانش، که به نانش برسد

یار تو اوست، که بی‌واهمه، در راه طلب
می‌دود سوی تو، هر قدر توانش برسد

ای بهارانه‌ترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دل‌مرده، به جانش برسد

عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد

عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد

ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد

قاسم صرافان

غفلت از یار

ما به جز اينكه به هجران تو عادت كرديم

غافل از ياد تو مانديم،خيانت كرديم

شرمساريم از اين قافيه ي تكراري
به همه غير شما عرض ارادت كرديم

شادی‌ها

و باز افسوس فروردین نشد اسفندها باتو

بیا تا وا شود دلهای ما از بندها با تو

زمانش می‌رسد جایِ غم و اندوه‌ها داریم

فقط  لبخند‌ها  لبخندها  لبخندها با تو

عهد

گرچه من هستی خود از یار دارم بیشتر

عهد با بیگانه و اغیار دارم بیشتر

این چه بازاریست که یوسف زمن بیزار شد

جای قلب زار من آزار دارم بیشتر

ألعجل

خورده آقاجان گره بر کارِ عالم! ألعجل
عیدهایمان گرفته رنگِ ماتم! ألعجل

برنگشتی از سفر! تحویل شد امسال هم-
بی حضورت با دلی آکنده از غم! ألعجل

دکمه بازگشت به بالا