یتیمی

رقیه بی تو بلاها کشید می دانی
پس ازتوروز خوشی را ندید می دانی ؟
بیا ببین که به روزم چه ها پدرآمد
وطعم تلخ یتیمی چشید می دانی؟

صدقه میدادند

بعدازآنی که دگر پیکرتوریخت بهم

نوبت نیزه شدو حنجرتوریخت بهم

جای ماها بخدا کوچه وبازار نبود

گریه میکردی وچشم ترتوریخت بهم

کوچه

 

وسط کوچه جلو چشم همه تا افتاد

به روی چادر زهرا رده یک پا افتاد

دیگرآن دست برایش بخدادست نشد

تا غلافی به روی بازوی زهرا افتاد

دکمه بازگشت به بالا