شعر شهادت حضرت حر (ع)

طوفان دلش

طوفان دلش برده از او تاب و توان را
در سینه چه باید بکند این ضربان را

دلشوره ای افتاده به جان همه اعضاش
چرخاند به اطراف دو چشم نگران را

حر باشی

فرمانده بودی آمدی سرباز دین باشی
دُر باشی و حر باشی و مرد آفرین باشی

ازحضرت زهرا شفاعت را طلب داری
باید بگویم هر چه داری از ادب داری

نمیخواهم

نمیخواهم که در راه تو سنگ کوچکی باشم
به رنگ ترس در چشمان ناز کودکی باشم
نمیخواهم که حتی روبرویت اندکی باشم

آمدم مانند حُر

خیره‌ام…از بیرقِ سُرخت نگاهم را نگیر
جز خودت چیزی نمی‌خواهم پناهم را نگیر

باز بارَم را به دیوارِ حرم انداختم
جانِ من از شانه‌هایم تکیه‌گاهم را نگیر

پشیمانم

من خطا کارم جفا کردم به تو اما ببخش
گرچه بد کردم – پشیمانم – مرا حالا ببخش

راه بستم بر تو و ترسید از من دخترت
علتِ دلشوره ی زینب شدم من را ببخش

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی

سوارِ گمشده

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی

چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

که گفته کشتی نوحی, تو مهربان تر از اویی

که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

دکمه بازگشت به بالا