شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بابای من

انداخته روی سر من جا گُلِ سر
از روسری گفتم برایت یا گُلِ سر

روزی سرت را طبل ها می بُرد اما
می برد دشمن از تمام ما گُلِ سر

بابای‌من

ای یوسف رسیده به کنعان من،سلام
بابای‌من!عزیزتر از جان من!..،سلام

ای دلخوشی این دل پر غم،خوش آمدی
بابا، به این خرابه ی ماتم خوش اومدی

بابای من

راحت‌تر است بابا خار از جگر کشیدن
تا که برای دختر یک شب پدر ندیدن

گفتم که بوسه‌ای و اُفتادی از نوکِ نِی
دیدی که کار من نیست از نیزه بوسه چیدن

بمیرم برای رقیه

الهی بمیرم برای رقیه
همه جان عالم فدای رقیه

ملک منصبی از تبار دلیران
که یزدان بداند بهای رقیه

نگاه مهربانت

چرا لبهای تو خونی است بابا جان نگاهم کن
به قربان لبت ای تشنه ی عطشان نگاهم کن
پرستوی رهیده از ته گودال خنجرها
نشو بین طبق زیر پرت پنهان نگاهم کن

سه ساله حسین(ع)

غصه هایت آب کرده آب را
گریه آورده سرِ ارباب را

ای که هر رُکن وضویت..،زخم بود
سجده ات آتش زده محراب را

از روی نیزه بیا

بشنوند امروز دختردارها..
قصه غمگین کوثردارها

از روی نیزه بیا بوست کنم
رفته ای بر نیزه با سردارها

جانم رقیه

صورتش مثل سیب نوبر بود
قدوبالاش عجیب محشر بود

سن و سالی نداشت اما او…
بر زنان قبیله رهبر بود

داغ دارم

داغ دارم جگر ندارم که
غیر گریه هنر ندارم که

باغ های مدینه مال من است
از بیابان خبر ندارم که

بابا حسین

نزدیک شد، شمیم حضورش به من رسید
در این طبق چه بود که نورش به من رسید

شبها گرسنه بوده ام و نان نخواستم
حالا ز کوفه بوی تنورش به من رسید

مهربانِ من رسیده

عطر خوش سیب از دل صحرا وزیده
عمه،گمانم مهربانِ من رسیده

شام جدایی شد سحر،الحمدلله
آخر رسیدی از سفر،الحمدلله

پلک تر

همیشه پلک تر من هوای باران داشت
همیشه اشک در این آستانه جریان داشت

هنوز می شد از آئینه روز را تاباند
هنوز شب نرسیده،هنوز امکان داشت

دکمه بازگشت به بالا