شعر مصائب اسارت شام

پشت دروازهء ساعات

سخت بود همسفر نیزهء اعدا شدنم
سخت تر بهر سفر بی تو مهیّا شدنم

پشت دروازهء ساعات به من سخت گذشت
حائل سنگ جفا بر سر سقا شدنم

الشام الشام الشام

اینجا همه کورند و از آیات می‌گویند
خورشید را حتی چراغی مات می‌گویند
این سرزمین تیره را شامات می‌گویند

یا زینب

دور محمل چه شلوغ است مکافات شده
قافله وارد دروازه ساعات شده

سنگ در دست رسیدند و خوش امد گفتند
بین هر کوچه ای از آل علی بد گفتند

دل بیقرار

دل بیقرار، دیده ز دل بیقرارتر
جز تو ندیده ایم در عالم نگارتر

دل دل نمی کنیم که دلداده ات شویم
چون بوده بر غمت ز ازل. دل، دچارتر

یا حسین(ع)

بهار تب زده قربانی خزان شده است
زمین بهانه ی نفرین آسمان شده است

سر مفسر قرآن به رحل نیزه نشست
چه خاکها به سر خیل قاریان شده است

بنت الحیدر

زینب که محضرش قد افلاک تا شود
حقش نبود همسفر مست ها شود

آنکه علی نشسته دوزانو برابرش
حقش نبود سنگ بریزند بر سرش

عزیز مادر

همین که کرد تجلی رخ منور تو‌.
به سجده آمدم ای شاه من به محضر تو

خوش آمدید.. قدم رنجه کرده اید امشب..
تو میزبانی و من تا به صبح نوکر تو

یا مظلوم

به روی رحل نیزه آنکه قرآن را نگه می داشت
دم دروازه دختر های گریان را نگه می داشت

خدا لعنت کند این شمر بدکردار را ، با پا
به زیر آفتاب ، مقتول عریان را نگه می داشت

یک قافله دل

سرِ مظلوم در طشت طلا بود
به او یک قافله دل، مبتلا بود

ز چوبِ خیزرانِ بی مروّت
لب و دندان او در ابتلا بود

الشام

بعدآن که بوده ام بر ناقه عریان سوار
زینبت شد بر بلای دیگری حالا دچار

کاروان از کوچه ی تنگ یهودی ها گذشت
تا رساند خواهرت را پای آلات قمار

پشت دروازه‌ی ساعات

کارِ ما گرچه به جز گریه‌ی پیوسته نبود
کارِ این قوم ولی خنده‌ی آهسته نبود

آنقدر ضربه‌ی نیزه همه را ساکت کرد
بِینِ ما در پِیِ تو یک سرِ نشکسته نبود

یک طرف چندین اسیرِ خسته بین سلسله
یک طرف جشن و میان دف نوازی هلهله

یک طرف شهری چراغان پایکوبان در سماع
یک طرف پاهای زخمی و سراسر آبله

دکمه بازگشت به بالا