شعر مصائب اسارت شام

بلند مرتبه سر

دومرتبه گذرِ سنگ بر جبین افتاد
بلند مرتبه سر ، باز بر زمین افتاد

شکافت ، یک سر و دیدند دختران حرم
به روی صورت عمه ، دوباره چین افتاد

یوسف آورده

گمشده داشت و از دِیر تماشایش کرد
او نه دراصل که آن گمشده پیدایش کرد

سالها معتکفِ گوشه‌ی تاریکش بود
تا سَری آمد و یک باره مسیحایش کرد

برادر زینب

گرفتم از سر نی افتاب ریخته را
کشانده ام طرف جوی آب ریخته را

هزار معجر اگر داشتم همه میسوخت
نگاه کن ز روی بام عذاب ریخته را

طعم تلخیِ اسارت

لحظه های بی مصیبت عاقبت سر میرسد
طعم تلخیِ اسارت هم به آخر میرسد
کربلا را یک برادر ساخت اما حفظ او
با تمامی صعوباتش به خواهر میرسد

الوداع

دخترِ شیرین زبانم ای عزیزم الوداع
آتش افتاده به جانم ای عزیزم الوداع

می روم از شام…برمی گردم کنارت دخترم
بسکه بهرت ناگرانم‌ ای عزیزم الوداع

بیا ببین

بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را
بیا و گرم کُن از چهره‌ات شبِ ما را

“من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند”
که بی حرم چه کُنَم غصه‌های فردا را

ما رایت الا جمیلا

آنکه ایثار و وفا را کرده معنا زینب است
آنکه داده عاشقی را یاد ماها زینب است
تا همیشه سربلند و ایستاده مثل کوه
نیست مانندش ، ندارد آنکه همتا زینب است

ستاره بالا نشین

حالا که کوچک است برایت زمین من
بالا بمان ستاره ی بالا نشین من

دستم نمی رسد به بلندای تو ولی…
آهم که می رسد به تو ای نازنین من

دو دستم بسته

دو دستم بسته و سوی تو چشمی چون سبو دارم
بریز آبی بر این آتش که از سرخی رو دارم

چراغ چشمم از سیلی به سو سو کردن افتاده
نگاهی کن به سویم تا که بر این دیده سو دارم

سر بازار

پشت دروازه عجب غوغا شده کاری بکن
ای برادر خواهرت تنها شده کاری بکن

گفتم از اینجا نبر مارا ولی لج کرد و برد
روی خیلی ها برویم‌ وا شده کاری بکن

ای دل

ای دل مگر نه خاتم ماه محرم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است

گر ماجرای کوفه و کرب و بلا گذشت
باز این چه نوحه وعزا و چه ماتم است

بغض گلویم

بغض گلویم مسیر آه گرفته
از غم خورشید قلب ماه گرفته

این همه رقاصه از برای چه اینجاست؟
بس که شده ازدحام راه گرفته

دکمه بازگشت به بالا