شعر مصائب اسارت شام

خیلِ جمعیت

خیلِ جمعیت در اینجا بهر استقبال نیست
نیست در این قافله قدّی که از غم دال نیست

دست خالی هر که آمد دست پر برگشته است
بهر غارت هر که آمد، دید بد اغبال نیست

رگ های سرخ حنجرت

باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم

آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم

الشام

بین دلشوره های زندگی مون
پی چادر سیاه، لباسِ سفید
یه روزایی با خواهرم میریم
توی بازار شهر واسه خرید

بغض گلویم

بغض گلویم مسیر آه گرفته
از غم خورشید قلب ماه گرفته

این همه رقاصه از برای چه اینجاست؟
بس که شده ازدحام راه گرفته

بلا پشت بلا

دارد بلا پشت بلا می آید اینجا
سرها به روی نیزه ها می آید اینجا
این سر اگر چه خاک و خاکستر گرفته
اما به چشمم آشنا می آید اینجا

لعنت به مرد شامی

بس احترام دیدیم آنهم چه احترامی
در حال انتقامند آن هم چه انتقامی

بغض گلو گرفته فریاد داد و بیداد
یک قافله سکوت و غوغای بی کلامی

وای از شام

کوفه که شهر علی بود چنان کرد به من!
وای از شام که بغض پدرم را دارند.‌.

سرهرکوچه معطل شده ام،خسته شدم!
چشمشان کور! همه قصد تماشا دارند!

ازدحامی عجیب

پشتِ دروازه غرق ابهام است
ازدحامی عجیب در شام است

کاروان را مُعطّلش کردند
این چه جور احترام و اکرام است

غم‌ تو آمد

غم‌ تو آمد و از دیده ام حساب کشید
بساط گریه ی هر شب به آفتاب کشید

به زیر ضربه ی شلاق بردم اسمت را
شکنجه آخرش از خواهرت جواب کشید

اهل حرم

حصارِ کاروان تو کعبِ نی است یا اخی
اهل حرم را به قضا در این میانه می برم

قدّم اگر که خم شود سرم سفید اگر شود
پیام نهضتِ تو را به رویِ شانه می برم

ای قاری من

هی از این نیزه به آن نیزه مکانت دادند
کوچه کوچه به همه شهر نشانت دادند
پیش چشمان من از نی که زمین افتادی
از روی خاک به سر نیزه تکانت دادند

محشرکبرا

شام یک محشرکبراست کجایی عباس ع

دخترفاطمه تنهاست کجایی عباس ع

به نوامیس خدا پیروجوان خندیدن

آستین معجرزنهاست کجایی عباس ع

دکمه بازگشت به بالا