شعر محرم و صفر

عزیزم حسین

تشنه لب جان داده ای ، ای کاش باران می شدم
روی خاک افتاده ای، ای کاش دامان می شدم

کاش می پوشاندمت عریان نمانی لااقل
ای خدا ، ای کاش من خاک بیابان می شدم …

نازپرورده ی زینب

تو برای همه ی مردم دنیا هستی
تو حسین همه ای انقدر آقا هستی

همه ی خلق اگر پشت به من کرد ، کند
جای مردم چقدر فکر غم ما هستی

سالار زینب

این چه وضعی ست که در این سر و صورت باشد
این سر سوخته مملو جراحت باشد

روضه ی صورت تو دامنه اش بس باز است
راهب دیر پی ذکر مصیبت باشد

عزیزم حسین

گنهکارا مپنداری برای من ضرر داری
خب عِصیان کن اگر از لحظه ی بعدت خبر داری

زمانی مرگ می آید که غافل بوده ای از آن
چرا وقت خطا کردن تو اینگونه جگر داری

کجایی عزیزم

کجایی عزیزم چرا کم ظهوری؟!
شنیدم برادر که کنج تنوری

ز خاکسترِ منتشر بین مویت
به پا شد به قلبم چه یومُ النّشوری

سالار زینب

تا سایه ی تو از سر این کاروان رفت
از ترس رنگ از صورت نیلوفران رفت

اینکه به من خواهر نگفتی بر دلم ماند
حسرت به دل از پیش تو این قد کمان رفت

یا قاهرَ العَدُوُّ

یا قاهرَ العَدُوُّ وَ یا والیَ الوَلی
یا مظهر العجایب و یا مرتضی علی

پایانِ باشکوه،به کابوس بد بده
زینب رسیده کوفه..،پدر جان مدد بده

وای حسین

با سنگ های تیز بهم خورده روی تو
جا خوش نموده نیزه چرا در گلوی تو

تا باز شد لبان تو ،قاریِّ محترم
پرتاب شد زهر طرفی سنگ سوی تو

بوریا

درمیان بغضهای بیصدای بوریا

سورهٔ جسم تو نازل شد برای بوریا

باتمام سعی ام،اما نامنظم جمع شد

آیه های روی خاک افتاده، لای بوریا

اشک روان

منزل به منزل، غصه ام، اشک روانم
با دست بسته، پشت محمل، روضه خوانم

خورشید، بعد از سال ها روی مرا دید
او هم دگر فهمید که بی سایه بانم

امان از دل زینب(س)

دم زد از حق و ناروا کشتند
از وفا گفت و از جفا کشتند

دعوت از کوفه بود و مهمان را
قبل کوفه به نینوا کشتند

عزیزم حسین(ع)

مقتل به فصل ذبح عظیم خدا رسید
راوی داستان به غروب منا رسید

پیچید بانگ هَل مِن مردی میان دشت
او یار خواست لشگر تیر از هوا رسید

دکمه بازگشت به بالا