شعر محرم و صفر

قمرم مي آمد

امشب اي كاش دوباره قمرم مي آمد
مونس بي كسي هر سحرم مي آمد

بدتر از گم شدن و زجر كشيدن اين بود
چكمه ي شمر فقط در نظرم مي آمد

جانم رقیه (س)

کلام الله هستی که خدا کرده است منقوشت
پدر! از غصه جبرائیل گردیده سیه‌پوشت

تو وجه الله هستی نقش رویت تا ابد باقی است
کجا دستی تواند که کُند با تیغ مخدوشت؟

بابای من

خودم را می‌کِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه
غمم از یاد بُردم طعنه‌های کودکان را نَه

سرِ تو رفت و قولت نه یقینم بود می‌آیی
به عمه صبر دادی دخترِ شیرین‌زبان را نَه

بابای من

انداخته روی سر من جا گُلِ سر
از روسری گفتم برایت یا گُلِ سر

روزی سرت را طبل ها می بُرد اما
می برد دشمن از تمام ما گُلِ سر

بیا برگردیم

پس می زنم غبار هوا را که بنگرم
دارد چه ها می آید از امروز بر سرم

وقتی که پشت هم علی از خواب می پرد
حس می کنم که بسته شده هر دو تا پرم

بابای‌من

ای یوسف رسیده به کنعان من،سلام
بابای‌من!عزیزتر از جان من!..،سلام

ای دلخوشی این دل پر غم،خوش آمدی
بابا، به این خرابه ی ماتم خوش اومدی

بابای من

راحت‌تر است بابا خار از جگر کشیدن
تا که برای دختر یک شب پدر ندیدن

گفتم که بوسه‌ای و اُفتادی از نوکِ نِی
دیدی که کار من نیست از نیزه بوسه چیدن

بمیرم برای رقیه

الهی بمیرم برای رقیه
همه جان عالم فدای رقیه

ملک منصبی از تبار دلیران
که یزدان بداند بهای رقیه

نگاه مهربانت

چرا لبهای تو خونی است بابا جان نگاهم کن
به قربان لبت ای تشنه ی عطشان نگاهم کن
پرستوی رهیده از ته گودال خنجرها
نشو بین طبق زیر پرت پنهان نگاهم کن

سه ساله حسین(ع)

غصه هایت آب کرده آب را
گریه آورده سرِ ارباب را

ای که هر رُکن وضویت..،زخم بود
سجده ات آتش زده محراب را

از روی نیزه بیا

بشنوند امروز دختردارها..
قصه غمگین کوثردارها

از روی نیزه بیا بوست کنم
رفته ای بر نیزه با سردارها

جانم رقیه

صورتش مثل سیب نوبر بود
قدوبالاش عجیب محشر بود

سن و سالی نداشت اما او…
بر زنان قبیله رهبر بود

دکمه بازگشت به بالا