دائما از بعد پیغمبر اذیت می شوم
خیلی از تنهایی حیدر اذیت می شوم
تا که می بینم کسی جای علی این روزها
بین مردم می رود منبر اذیت می شوم
بر شانه می آورد تا بانو نیافتد
آرام تا این شمع از سوسو نیافتد
پروانه بود و دورِ مادر چرخ می زد
حتی نگاهی بر جلالِ او نیافتد
دلتنگ بهاریم بهاری که نداریم
دنبالِ مزاریم مزاری که نداریم
دریاب زمین را به قراری که نداریم
این چشم بیارا به غباری که نداریم
بخند, گریه ات آخر مرا ز پا انداخت
مرا ز پا و تورا دیگر از نوا انداخت
به جان من بخورد درد تو, نخور غصه
غم تو لرزه به اندام مرتضی انداخت
دیدم هجا هجا نفست در تلاطم است
در هر نفس نفس زدنت قافیه گم است
حرفی بزن دوباره غزلواره ی علی
خورشید من, که محو رخت ,ماه وانجم است
در شکسته مرا آخرش شکستم داد
ببین که میخ در خانه کار دستم داد
محمد حسن بیات لو
ای شعرِ ناسروده ی هستی کلام تو
آیاتِ آسمانی وحی است نام تو
عرشِ خداست گوشه ی ایوان بام تو
حالا به التماس نشسته امام تو
باید آیینه را قسم بدهم
صورتت را به من نشان بدهد
دیدن روی ماه تو, تنها
میتواند به من توان بدهد
چون باده که از خنده ی پیمانه بسوزد
از آه خماران در میخانه بسوزد
نه اتش عشق, اشک غریبانه ی شمع است
آن درد که بال و پر پروانه بسوزد
بغض قلم شکست و اثر گریه دار شد
از ابتدا همیشه سفر گریه دار شد
هجده بهار, بین زمستانِ جهل خلق
کوثر فقط نه, شمسُ و قمر گریه دار شد
«زبانحال امیرالمومنین (ع)»
شاید آن روز پر هیاهو ,تو
مانده ای پشت در زبانم لال
بین نامحرمان در آن کوچه
یکه وبی سپر زبانم لال
من و روضه خواندن که کار همیشه ست
نه آن روضه هایی که بی اصل و ریشه ست
همان روضه ی سنگ های مزاحم
و آیینه ای که لگدمال تیشه ست
بسترت را جمع کن٬ یک روز دیگر هم بمان
التماسم را نکن رد٬ فاطمه پیشم بمان
بی تو یک لحظه تو میدانی که میمیرم ٬بمان
ای جوانم ٬تکیه گاهم ٬سرد و دلگیرم٬ بمان
معجزات چشم زهرا عرش اعظم ساخته
هاجر و آسیه حوا و مریم ساخته
از ازل بیت الاحرام کعبه , بیت الفاطمه است
کعبه را تسبیح زهرا قرص و محکم ساخته
«زبانحال امیرالمومنین (ع)»
ای که خیال رفتن ازاین خانه داری
بعد تو زینب می نماید خانه داری
نه سال با تو زندگی چیز کمی نیست
بعد تو من می مانم و دل بی قراری
گفتند علی یک تنه با دست نگه داشت
در را نه که با دست که با شست نگه داشت
در را نه فقط لشکری از مرحبیان را
در پشت در قلعه به پیوست نگه داشت