کریم باشی و تنها و بی سپاه و غریب!
چه گویم از غمِ تو ، ای امامِ صبر و شکیب؟
شنیده ایم ز غربت، به خویش پیچیدی
ز ماجرای زمین خوردنی که تو دیدی
کریم باشی و تنها و بی سپاه و غریب!
چه گویم از غمِ تو ، ای امامِ صبر و شکیب؟
شنیده ایم ز غربت، به خویش پیچیدی
ز ماجرای زمین خوردنی که تو دیدی
سفره دارِ همه یِ عالمِ اِمکان حسن است
جان حسینِ بنِ علی باشد و جانان حسن است
اَیُّهَاالنّاس بدانید غلامَم آری
اَیُّهَاالنّاس بگویید که سلطان حسن است
مولای ما کریم ولیکن غریب بود
او دست گیر خلق ولی بی حبیب بود
با او مدینه شد وطن بی نیازها
بعد از خدا سخاوت او بی رقیب بود
مرا سَری ست که اُفتاده زیرِ پای حسن
به تختِ سلطنتِ این دل است جای حسن
هزار حاتمِ طائی شود گدای درش
هرآن کسی که به دنیا شود گدای حسن
نامت شفا بخش است ، بر هر درد تسکین است
یادت مسِّرَت بخشِ دلهایی که غمگین است
دنیا و اهلش روز و شب روزی خورت هستند
یعنی همیشه سفره ی لطفِ تو رنگین است
خون می چکد حسن ز لب تو، سخن مگو
گفتی به زینبت تو هر آنچه، به من مگو
من مثل تو که صبر ندارم، عزیز من
از خاطرات کوچه و سیلی زدن مگو
هرکه دیدست تو را گفته که ماشاالله
قامتت قامت سرو است و رُخت همچون ماه
نه فقط اهل زمین بلکه رسید از ملکوت
بانگ “لا حول و لا قوة الا باالله”
در جمالش داشت انوار پيمبر را حسن
گيسوانش داشت با خود عطر حيدر را حسن
هر ملك با ديدن او گفته دارد بي گمان
خلق و خوي مادرش زهراي اطهر را حسن
غارت زده منم که کنارت نشسته ام
غارت زده منم که ز داغت شکسته ام
غارت زده منم که غم یار دیدهام
هفتاد تیر از بدن تو کشیدهام
با تیر آمدند به تشییع پیکرت
خون می گریست در غم تو چشم خواهرت
عمری ست روبه روی تو و چشم های توست
تصویرِ گوشواره ی زخمی مادرت
عقده های دلم آن روز اگر وا مى شد
قد من جاى قد مادر اگر تا مى شد
اين همه سال،به اين حال نمى افتادم
ميخ در كاش كه بر سينه ى من جا مى شد
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد
چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد