رضا قاسمی

یا ایُّهاالرَّفیق

ابری که از سرابِ عَدَم پا گرفته است
باران شده‌ست، پنجره‌ات را گرفته است

حَبلُ‌الوَرید، شاهدِ نبضِ زیارت است
در سینه جای قلب، حرم جا گرفته است

بغضِ کرار

بغضِ کرار، سرِ سفره‌ی افطار شکست
بعدِ سی‌سال فرو خوردنش؛ این بار شکست

کوله‌بارِ غمش از شانه‌ی لرزان افتاد
کمرِ کوه، از افتادن این بار شکست

تَطْمَئِنُّ الْقَلب

کنارِ جانماز آرام دیدم اضطرابم را
الا یا تَطْمَئِنُّ الْقَلب، دریاب انقلابم را

فقط در تربتِ سجاده می‌روید گُلِ اشکم
فقط این باغبان از خار می‌گیرد گلابم را

کشتی نجات

شراب‌‌خیز کردم این دو چشمه‌ی حیات را
که موجِ اشک‌ها رساند، کشتی نجات را
نوشتم از حسین، کاغذم پرید و ابر شد
دوباره غرقِ اشک کرد، کاسه‌ی دوات را

یاابالایتام

با جامِ نامِ خود دهانم را شراب‌آلود کن
در «عین و لام و یا» الفبای مرا محدود کن
یک‌دم اگر دَم مرتضی و بازدم حیدر نشد
با دستِ خود راهِ نفس‌های مرا مسدود کن

خورشید رباب

زمین گهواره‌ی ماهِ ربابه
داره آروم، می‌گرده؛ بخوابه
می‌جوشه اشکِ شوقش چشمه‌چشمه
چشای آسمونم خیسِ آبه

میان شهرِ غریب

میان شهرِ غریبی که آشنایی نیست
برای ماندنِ مردی غریب، جایی نیست

شبیه گیسوی بی‌شانه در بیابانی
گره به کار بیافتد؛ گره‌گشایی نیست

یا زهرا(س)

خدا از عرش، نازل کرد، رودِ کوثر خود را
همینکه دید، کام تشنه‌ی پیغمبر خود را

قیامت آمده؛ قبل از قیامِ صورِ اسرافیل
خدا رو کرده از آغازِ خلقت محشر خود را

م‌ُّالبُکا

نشستم روی خاکِ آرزوهایم
بغل کردم خیالی از مزارت را
اگر چه قابِ این خاک از تنت خالی‌ست
نسیم آورده از مقتل غبارت را

اُم‌ُّالْقَمر

پرواز کرد، علقمه را؛ با پری که نیست
یک مشک اشک داد، به آب‌آوری که نیست

با بیرقِ سیاهِ شب اُم‌ُّالْقَمر گریست
آخر در آسمان؛ قمرِ دیگری که نیست

یا زهرا

ریشه دارم لابلای ریشه‌های چادرت
نذر کردم تار و پودم را برای چادرت

آسمانم باش؛ حالا که کبوتر نیستم
می‌پرم مثل غباری در هوای چادرت

سلام بانو

صدای چک‌چکِ چکامه‌خوانِ آسمان رسید
سکوت را شکست، رحمتی که ناگهان رسید
چقدر شعر، از نمازِ صبحِ ابر، می‌چکد
به پای دختری که با ترنّمِ اذان رسید

دکمه بازگشت به بالا