احمد بابایی

امام رئوف

بغض ما سنگ می شود گاهی
زندگی, ننگ می شود گاهی

از شُکوه خرافه بیزاریم
از سکوت کلافه بیزاریم

شعر روضه تخریب بقیع

دیگر نمی‌شود به دلیل, اعتماد کرد
آری, دلیل, غصه‌ی کم را زیاد کرد

دلتتنگی‌ام به درد هیاهو نمی‌خورَد
دل, بی‌دلیل, از شب میخانه یاد کرد

چهره شیرین

دمی که نیزه به قصد گزند می آید
خدا به پای خودش در کمند می آید

چکد ز کنج لبت لااله الاالله…
به حرف, زخمی مشکل پسند می آید

زلف دیوانگی ام باز پریشان شده است

زلف دیوانگی ام باز پریشان شده است
روضه خوان از خبر آینه , حیران شده است

روضه خوان مانده که با معجر زینب چه کند
گویی از آخر این روضه پشیمان شده است

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد

ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است, مرا انتخاب کن

گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

دکمه بازگشت به بالا