اولین بیت شد این مصرع بسم الله است
قلم از آنچه در افکار من است آگاه است
پُر مضمونم و بیت الغزلی در راه است
صحبت از حضرت خورشید، سخن از ماه است
محسن ناصحی
پر از اندوه هجران است اوقاتی که من دارم
چه سنگین است این بار مجازاتی که من دارم
طلای قلب من آخر بدل از آب در آمد
عوض شد عاقبت با هر گنه ، ذاتی که من دارم
اگر ابرم چرا باران به این صحرا نمی بخشم
گمانم بُخل دارم چونکه چون دریا نمی بخشم
من از تو عفو می خواهم سحرها ، روزها اما
نمی دانم چرا همسایه خود را نمی بخشم
در خود خزیده بودم ، تو بی خبر رسیدی
من خواب مانده بودم ، وقت سحر رسیدی
حتی صدای پایت من را نکرد بیدار
من منتظر نبودم ، تو از سفر رسیدی
گیرم آتش به جفا، در که نباید می سوخت
آشیان سوخت ، کبوتر که نباید می سوخت
آتش اینبار گلستان نشد انگار ولی
باغ و بستان پبمبر که نباید می سوخت
از قضا ما را خدا از اهل ایمان می نویسد
ما أطیعوالله می دانیم ، قرآن می نویسد
قُل تَعالَو نَدعُ می خوانیم ، ثابت می کند ما
مومنِ عشقیم ، آری آلِ عمران می نویسد
جبریل شنید از تو برای خبر آمد
پر سوخت و پر ریخت و بی بال و پر آمد
می خواست بگوید که خدا داخل کعبه است
دیوار ترک خورد و خبر زودتر آمد
اسلام چون کودکی بود در اول راه مانده
مانند ماهی هلالی در اول ماه مانده
خورشید امادرآمد با ماه بر منبر آمد
امروز اگر ماه کامل بر بام درگاه مانده
ای بقیع غم تو کرببلایی دیگر
کربلا بود برای تو منایی دیکر
کوفه تا شام ، تو را سعی صفایی دیگر
در غریبان ، تو غریب الغربایی دیگر
غیر از تو را زبان من املا نمی کند
جزگفتن از تو را قلم انشا نمی کند
شاعر تو را نوشته و حاشا نمی کند
جز در سرودن از تو زبان وا نمی کند
فکر کن ظهر شود روز به آخر برسد
لحظه ها بگذرد و ساعت خنجر برسد
لحظه ی آخر گودال به کندی برود
خنجر کینه سراسیمه به حنجر برسد
اما غمی دارم که آن را نیست پایانی
داغی که می سوزاندم شاید نمی دانی
زیر غلاف و تازیانه خورد شد بازو
زهرا به مسجد رفت اما دست بر پهلو