در خاطره ماندگار بودن
آیینهء ذوالفقار بودن
حوریه و خانه دار بودن
اینقدر بزرگوار بودن
مدینه
شهر پر از شعشعه ی نور شد
کوچه پر از همهمه و شور شد
خانه پیغمبر ما طور شد
تجلّی خدای موسا رسید
آفریدند مرا بندهی مولا باشم
پس جفاکارم اگر طالبِ دنیا باشم
((از عدم تا به وجود این همه راهآمدهام))
تا که خاکِ قدمِ فضّهی زهرا باشم
رنگ دیوار،رنگ خاکستر
رنگ پرهای بال پروانه است
“در” لباس سیاه تن کرده
خانه این روزها عزاخانه است
دست و پاگیرم ولیکن دست و پا دارم هنوز
هرچه هستم بازهم طبع گدا دارم هنوز
سفره ات را می تکانی روزی ما میرسد
گرچه سیرم کرده ای میل غذا دارم هنوز
بالت شکسته ای کبوتر استراحت کن
از جای خود برخیز کمتر… استراحت کن
خیلی مراعات پَرت را کن، ترک دارد
بگذار آهسته زمین پَر… استراحت کن
قدم برداشت محض خاطر حق پدر آنجا
شهيد اول راه ولايت شد پسر آنجا
شكايت دارم از دل سنگي ديوار بيش از در
ولي آسيب اصلي را رسانده ميخ در آنجا
انگار می آید اجل هر شب به دیدارت
آتش به جانم می زند دستان تب دارت
من،، دستگیر عالم و آدم زمین خوردم
امید ها دارم به این دست گرفتارت
می شَوَم دلتنگ، مانندِ هوای کوچه ها
هر زمان یادی کُنم از ماجرای کوچه ها
کودکی بودم که با غُربت دلم پیوند خورد
تا شُدم با مادرِ خود آشِنای کوچه ها
خدا کند دگر این خانه در نداشته باشد
درش برای کسی دردسر نداشته باشد
خدا کند که به سرعت ز چارچوب نیفتد
میان شعله نسوزد خطر نداشته باشد
از ماجراى عشق آنكه قسمتى دارد
فهميده شبهاى بيابان لذتى دارد
هركس به يارى رو نمايد در شب هجران
ديوانه با خار مغيلان خلوتي دارد
هم براي من به انصار و مهاجر رو زدي
هم صبوري كردي و در خانه ام سوسو زدي
چند ماهي درد پهلو را تحمل كرده اي
خواستي برخيزي از جا تكيه بر زانو زدي