شعر شهادت امام كاظم (ع)

گرفتار سلسله ها

منیکه عرش الهی است تخت اجلالم
اسیــــر دست حرامی چهـــارده سالم

اگرچه سختی زندان برید امانم را
به جان خریده بلایای دوستانم را

کسی سراغی از این خون جگر نمی گیرد
غریبــــم و کسی از من خبــــــر نمی گیرد

از این یهودیِ مستِ غرور خسته شدم
خدا گواست ز حبسِ نَمور خسته شدم

شدم شبیه گلی که اسیر خار و خَسَم
میان حلقــه‌ی زنجیــر تنگ شد نفسم

چرا به بی ادبی زجر می دهند مرا؟
چه کرده ام مگر اینقدر می زنند مرا؟

شبیه مادرم از این زمانه خسته شدم
زبسکه که زد به تنم تازیانه خسته شدم

کَاَن حلقه‌ی زنجیر داده دست به دست
که بین سلسه ها استخوان پام شکست

الهی از قفس تنگ و تار خَلِّصنیٖ
چقدر گریه کنم زار زار ، خَلِّصنیٖ

زدست سندیِ شاهک مرا نجات بده
زِ بَد زبانیِ این بی حیــــا نجات بده

خدا ، چه کار کنم حرف ناروا نزند
خدا ، چه کار کنم بی هوا مرا نزند

چقدر بی ادبی می کند برابرمن
سرِ نمازم و فریاد می زند سرمن

خدا ، چه کار کنم از سرم عبا نبرد
و نام مادر مظلــــــومه‌ی مرا نبرد

اگرچه می کند این نانجیب تحقیرم
اگر چه خون چکد از حلقه های زنجیرم

اگر چه بسته به زنجیرم این حرامی پست
کسی به بازوی ناموس من طنــــاب نبست

اگر چه میدهد این بیحیا مرا آزار
نبــــرده اند عِیـــــال مرا سـر بازار

حریم من به اسیری که طیِّ راه نکرد
به نازدانه‌ی من چشم بد نگاه نکرد

مخدرات مرا بین کوچه ها نزدند
مرا زدند ولی دختــــــر مرا نزدند

یکی به قصد جسارت ، جام مِی میزد
یکی به عمه‌ی سادات کعب نی میزد

گریست دیده‌ی مطموره خون به احوالم
منیکه عرش الهی است تخت اجلالم

محمدعلی قاسمی خادم

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا