چشم تر عمه

هنوز عمه برایم به گریه می گوید

حکایت تو و آن فصل خشکسالی را

نمی شود که دگر سمت معجرش نروی؟

به باد گفته ام این جمله ی سئوالی را

قافله

قافله رفته بود و در خوابم

عطر شهر مدینه پیچیده

خواب دیدم پدر ز باغ فدک

سیب سرخی برای من چیده

پیربزرگ طایفه

پیر بزرگ طایفه بود و کریم بود

در اعتلای نهضت جدش سهیم بود

مسند نشین کرسی تدریس علم ها

شایسته ی صفات حکیم وعلیم بود

دست بر کمر

 شکسته تر شده و دستبر کمر دارد

 چه پیش آمده ! آیاحسن خبر دارد؟ 

 به گریه گفت که زینب مواظب خودباش

 عبور کردن از این کوچه ها خطردارد  

میکده

 

ساقی به پیاله باده کم می ریزی

این میکده را چرا به هم می ریزی؟!

از گردش ساغرت شکایت دارم

آسوده بریز! بنده عادت دارم

آیه های درد

پلک های نیمه بازش آیه های درد بود

آخرین ساعات عمر حیدر شبگرد بود

چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش

عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش

خورشید سخاوت

خدا بهطالع تان مُهر پادشاهی زد

 به سینه ی احدی دست ردنخواهی زد 

 درآسمان سخاوت یگانه خورشیدی

 تمامزندگی ات را سه بار بخشیدی 

میخانه ی مهتاب

گذرم بر در میخانه ی مهتاب افتاد

در سرم عطر خوش سیب و می نابافتاد

تا که دیدم همگان ذکر حسن میگویند

باز هم مثل همیشه دهنم آب افتاد

وحید قاسمی

سنگ های بی احساس

جماعتی که به سر نیزه ها نظردارند

نشسته اند زمین, تا که سنگبردارند 

یهودیان ز سر بام های خانه ی خویش

چه نقشه های پلیدی درون سر دارند 

عاشق الحسین

دستخودم نبود اگر عاشقت شدم

باورنمی کنم!نه مگر عاشقت شدم!؟

سینیبه دست رد شدم از نو نهالی ام

درهیئت محل به نظر عاشقت شدم

جمله ی سئوالی

 شناختچشم تر عمه این حوالی را

 شناختتک تک این قوم لا ابالی را 

 چقدرخون جگر خورد مرتضی شبها

 زیادشان ببرد سفره های خالی را 

نفس های آخرت

می­سوزماز شرار نفس های آخرت

از لحن جانگداز وصایایآخرت

دستم به دست بی رمقت می­شوددخیل

در پیش دیدگان گهربارجبرئیل

دکمه بازگشت به بالا