شعر عصر عاشورا و شام غريبان

تمام دشت به حالم نظاره میکردند

تمام دشت به حالم نظاره میکردند

به یکدگر پی غارت اشاره میکردند

برای بردن یک گوشواره ی ناچیز

حرامیان به خدا گوش پاره میکردند

شاعر:محمدحسن بیات لو

ناقه ها میروند من باید کودکان تورا سوار کنم

ناقه ها میروند من باید
کودکان تورا سوار کنم
نه على اکبر(ع) است نه عباس(ع)
من خودم را بگو چکار کنم؟

اهل حرم را بردند

از خیمه همه اهل حرم را بردند

از پیش نگاهم جگرم را بردند

بستند تمام یاسها را به طناب

در بنداسارت پسرم را بردند

نه علی مانده نه علمداری

همه اصحاب بال و پر دادند

کربلا راز خون ثمر دادند

بسکه دلداه ات شده بودند

در رهت عاشقانه سر دادند

ای کاش که می‌شد کفنی داشته باشی

ای کاش کهمی‌شد کفنی داشته باشی

یا جایکفن پیروهنی داشته باشی

ای کاشدمی که به حرم فاطمه آمد

می‌شد سرو جان و بدنی داشته باشی

در غروبی میان آتش و دود

در غروبیمیان آتش و دود

پسری رابه نیزه ها بردند

وز ما شدسیاه, از وقتی

سحری رابه نیزه ها بردند

بوریا مانده برایت

معجرم هست همین, پیروهنت نیست همین

روضه کوتاه, سری در بدنت نیست همین

یاد آن روز که خنده به لبت بود فقط

حیف حالا به جز این پر زدنت نیست همین

خزان

باغ سر سبز تو را خشک و خزانی کردند

نا کسانی که مرا خرد و کمانی کردند

پیکرت روی زمین بود و همه خندیدند

بعد از آن بر بدنت اسب دوانی کردند

لحظه‌های آخر

بیا که گریه کنم لحظه‌های آخر را

بخوان ز چشم ترم حال و روز خواهر را

دلم قرار ندارد بیا که تا دم صبح

بنالم از سر شب روضه‌های مادر را

روز وداع

نگران بودم از این لحظه وآمد به سرم

زینب و روز وداع تو!؟ امان از دل من

این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به توبود

تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من

کربلای پر از سوز و آه

آتش گرفت جان و تن خیمه گاه را

دامان هرچه طفل و زن بی پناه را

آتش وزید از طرف چشم های “شمر”

کم کم فرا گرفت تمام سپاه را

خداحافظی مکن …

باطن ترین من, نه خداحافظی مکن

هر چند ظاهراً, نه خداحافظی مکن 

من نیمه توام جلویت ایستاده ام

با نیمِ خویشتن, نه خدا حافظی مکن

دکمه بازگشت به بالا