اشعار محرم 1401

عصر عاشورا

عصر عاشورا دل اهل ولا آتش گرفت
خیمگاه و چادر آل عبا آتش گرقت

سنگ بر پیشانی شاه شهیدان میزدند
طاق ابروها شکست و کبریا آتش گرفت

سالار زینب

تو را به غارت و غوغا سپردم و رفتم
به اشک دیده ی زهرا سپردم و رفتم

برای بردن عمامه ی تو دعوا شد
تورا به آن همه دعوا سپردم و رفتم

آه از غم فراق

آه از غم فراق و شفای نداشته
فریاد میزنم به نوای نداشته

راحت رسید و سخت مرا تازیانه زد
دردسر است قوت پای نداشته

بغض گلو و اشک یتیم

بعد از تو شور شام غریبان برای من
بغض گلو و اشک یتیمان برای من

شمشیر و تیر و نیزه و خنجر برای تو
در قتلگاه پیکر بی جان برای من

یا الله

بند بند پیکرت در بین صحرا ریخته
خون سرخ حلق تو در بین دعوا ریخته

آن زمانی که زمین خوردی ز روی ذوالجناح
پایه های محکم عرش معلا ریخته

حسین جان

دختری روی زمین و پدری بر نیزه
به دل اهل حرم زخم زد آخر نیزه
یک نفر آمد و با چکمه به پیکر کوبید
یک نفر آمد و برداشت مکرر نیزه

امیدم رفت

مرا در لحظه‌ی خوشحالی‌اش زد
مرا در موقعِ بی‌حالی‌اش زد
کسی که تیغِ خود را بر تنت کرد
مرا هم با غلافِ خالی‌اش زد

آه از غم فراق

آه از غم فراق و شفای نداشته
فریاد میزنم به نوای نداشته

راحت رسید و سخت مرا تازیانه زد
دردسر است قوت پای نداشته

سالار زینب(س)

رفتن برای تو شد و ماندن برای من
بالای نی برای تو ، شیون برای من

هجده سر بریده از الان مال تو
هشتاد و چار دخترک و زن برای من

داغ عشق

دردا که درد و ماتم تو بی طبیب ماند
در گوش پاره، نالهء امن یجیب ماند
وقتی که شعله های تو در سینه گُر گرفت
از داغ عشق، بر دل عالم لهیب ماند

غریبِ مادر

سکوتِ ماسه‌های داغ یعنی بسترش با من
صدای بادِ سوزان می‌رسد: خاکسترش با من

غریبِ زخمیِ لب‌تشنه گیر اُفتاده در گودال
که حتی آفتابِ داغ گوید پیکرش با من

کمی آرام برو

کمی آرام برو کم شود این خون جگری
برده ای دل زهمه کاش زمن جان ببری
من هنوزم به دلم مانده تماشات کنم
چقدر زود شد ایام وصالت سپری

دکمه بازگشت به بالا