شعر مقتل

یا عطشان

دوباره یک شب جمعه! دوباره آه حسین!
رسیده تا همه جا بوی قتلگاه! حسین!

دوباره فاطمه دارد بُنَیّ میخواند
گرفته زمزمه دارد بُنَیّ میخواند

زیر هجوم تیر

مردی غریب افتاده بود و دست و پا میزد
زیر هجوم تیر ، مادر را صدا میزد

یک نانجیب از دورتر میآمد و هربار
با نیزه ای بر پیکر او بی هوا میزد

کربلا شد دیارِ بی رحمی
رفت بالا عیارِ بی رحمی

هرچه خورشید داغ تر می شد
خاک می شد دچارِ بی رحمی

حرمله مى خندد

پیکرت دورو برم افتاده….حرمله مى خندد
تنت از بال و پرم افتاده….حرمله مى خندد

واى از این قوم که آتش زده بر زخم دلم
بارالها!پسرم افتاده….حرمله مى خندد

نفس بکش

شکسته بال و پرم اى شکسته بال و پرم
حریرِ پیکر تو جنس مخملى شده است
سپاه و لشکر دشمن به حال من خندید
که بردن تنِ یاس تو معضلى شده است

انگشت نمای شمر

هرگز ز یاد من نرود آن جفای شمر

بر روی پیکرت همه بودند,سوای شمر

آن خنجری که بود به روی گلوی تو…

انقدر که کند بود درآمد صدای شمر

قنوت گریه

چقدر بر سر نیزه خدا خدا کردی

در آسمان که نشستی, مرا دعا کردی

 

به کربلا نرسیدم ؛ قضا شده بودم

در این “نمازِ محرم” مرا ادا کردی

 

دکمه بازگشت به بالا