رسول مهربانی…
روزی که قلبم داغ دار مادرم بود
بابادلم خوش بود دستت برسرم بود
بابادلم خوش بود هستی در بر من
هستی همیشه هم پدرهم مادر من
هجده بهار زندگانی ام تو بودی
آری رسول مهربانی ام تو بودی
از ماه و خورشید و ستاره رو گرفتم
من سال ها با بودن تو خو گرفتم
مهمان هر روز سرایم , نازنینم
باور نمی کردم که داغت را ببینم
من ماندم و یک کوه غم با بی قراری
باور نمی کردم که تنهایم گذاری
سنگ صبور فاطمه , ای چاره سازم
فکری نکردی باغم وغصه چه سازم
بی مادری کافی نبود ای جان هستی؟
بارفتنت یک باره قلبم را شکستی
رفتی یتیمی شد نصیب دختر تو
مشکی به تن کرد دختر غم پرور تو
ما مدتی بابا عزادار تو بودیم
در حسرت یک بار دیدار تو بودیم
اما نمیدانم چرا ماتم عوض شد
تو رفتی و دیگر مدینه هم عوض شد
بعد از تو حال و روز ما زار و حزین شد
بعد از تو دیگر مرتضی خانه نشین شد
روزی چهل بی بند وبار از ره رسیدند
با بی حیایی خانه را آتش کشیدند
گستاخی از روی عداوت حرف بد زد
تا بر در خانه رسید و با لگد زد
بین در و دیوار من افتادم آن جا
در راه دین شش ماهه ام را دادم آن جا
افتادم و دیدم که پهلویم شکسته
دیدم به سینه میخ داغ در نشسته
دیدم که طفلم بین آتش جیغ میزد
قنفذ به دستم با غلاف تیغ میزد
از شدت درد کمر دیگر نگویم
از کوچه و دست عمر دیگر نگویم
خوردم به دیوار و گرفتم دردشانه
گوشواره ام را مجتبی آورد خانه
بعد از تو کار مرتضی دربه دری شد
زهرای تو سه ماه و اندی بستری شد
شاعر : علیرضاخاکساری
وب زیبایی داری به وب من هم بیا /