اشعار شهادت امیرالمومنین

حالا که نیست مادر …

حالا که نیست مادر من هست دخترت

حتی حسین هم به فدای تو و سرت

از مسجد مدینه که خیری ندیده ای

یادت که هست کوچه و پهلوی یاورت

غریبی بین خلقت

بی آشنا مانده غریبی بین خلقت
دیگر نمی آید صدای پای غربت
چندیست مانده سفره ها بی نان و خرما
دیگر ندارد کوفه شبگرد محبت

شعر شهادت امیرالمومنین (ع)

غم, از غمِ صدای شما گریه می کند

سر روی شانه های شما گریه می کند

شب که پناه می بری از بی کسی به چاه

مهتاب پا به پای شما گریه می کند

لحظات شب قدر از نفس بارانند

لحظات شب قدر از نفس بارانند

برکاتند که جاری به سر انسانند

شب تقدیر و ملائک همه از منبرعرش

بر زمین آمده تا فجر تحیت خوانند

یک روز به تأخیر بینداز سفر را

ای کاش بگیرند از امروز سحر را

ای اهلِ حرم سیر ببینید پدر را

شمشیر پُر از زهر گرفته ز طبیبان

بر نسخه ی تو فرصت اما و اگر را

ای تیغ نجات بخش حیدر بودی

کم کم شِنَوَم فاطمه جان بوی تورا

در پرده ی خون مینگرم روی تو را

از ضربه ی تیغ بر سرم حس کردم

در پشت در آن ضربه ی پهلوی تو را

وعده افطار

نمک بخور ولی آن را به زخم یار نزن

به جان زینبت این سفره را کنار نزن

من از تو وعده گرفتم برای افطاری

بیا و امشبه را حرف غصه دار نزن

راز مگو

دیشب فضا را غرق ِ سوز و ساز می کرد    

گه دیده را میبست و گاهی باز می کرد

دیشب علی با فرق تا ابرو شکسته    

می رفت نزد همسر پهلو شکسته

چیزی شبیه رایحه

چیزی شبیه رایحه ای می وزید و رفت

شبها به شانه ؛ نان و رطب می کشید و رفت

افسوس قدر و منزلتش را نداشتند

تا درجوار کوثر خود آرمید و رفت

انا الیه راجعون

وقتی که با نان ونمک افطار می کرد

انگار که با فاطمه دیدار می کرد

هی شیر را از پیش خود می زد کنار و

هی دخترش باچشم تر اصرار می کرد

ضربه شمشیر

ای که از صورت خونین تو غم ریخته است

با تماشای تو یکباره دلم ریخته است

چه به روز سر تو آمده آخر بابا

سرت از ضربه شمشیر به هم ریخته است

سر ِ شکسته

ای قرار ِ دلِ پریشانم

که ز دل آه میکشی گاهی

با من ِ دل پریش حرفی زن

گریه ام را اگر نمیخواهی

دکمه بازگشت به بالا