اشعار صاحب الزمان

برگشتم

بنده ای زار و حقیرم بغلم کن آقا
من به دنبال مجیرم بغلم کن آقا

دارم اقرار به لب قلب تورا آزردم
خسته از جرم کثیرم بغلم کن آقا

عمرِ ارزان

اشکی که ما داریم باران هم ندارد
حالی که ما داریم طوفان هم ندارد

هجری که ما دیدیم یوسف هم ندیده
دردی که ما داریم کنعان هم ندارد

مُنتظر

آن درد می اَرزد که درمانش تو باشی
آن هجر می چَسبد که پایانش تو باشی

دل آرزو دارد در این تاریکیِ محض
یک شب بیایی ماهِ تابانش تو باشی

اَمّن یُجیب

وقتی که دیده با تو تفاهم نمی کند
پیدا ترا میانۀ مردم نمی کند

همت نکرده ام به تمنّای روی تو
ورنه امام ترکِ تبسّم نمی کند

چرا نظر نمی کند

یار غریب من چرا ترک سفر نمی کند
این شب سخت و تیره را چرا سحر نمی کند

از آخرین نگاه او , به من گذشته سال ها
نگار من بسوی من چرا نظر نمی کند

دکمه بازگشت به بالا