ایمان کریمی

از طلا کن با قدم هایت زمین شهر را

از طلا کن با قدم هایت زمین شهر را
نور مطلق! پس بکن روشن جبین شهر را

تو همان ختم امامانی که در فصل ظهور
می رسی کامل کنی یکباره دین شهر را

دل چون مدائن در پی امداد می گردد

دل چون مدائن در پی امداد می گردد
پلکی بزن ویرانه ها آباد می گردد

گاهی شکار عمراً بیاید سمت دام اما
گاهی خودش دنبال یک صیاد می گردد

بی شک فراق از یار را یعقوب می فهمد

بی شک فراق از یار را یعقوب می فهمد
در عمق آتش سوختن را چوب می فهمد

دل صیقلی باشد همیشه رونقش برجاست
این اصل را فیروزه ی مرغوب می فهمد

عشق یعنی تردد غیرت

بوی باران همت یک زن

در هوای حضور پیش خدا

شاعر این بار می رود سمت

کوچه ی با صفای شعر شما

باید که از یک شاخه پرپر بگویم

بهتر بگویم … باید که از یک شاخه پرپر بگویم

وقتی شبانه … می شست حیدر زخم یک پیکر بگویم

آرام و بی تاب … هنگام غسل از چشم های تر بگویم

از زخم پیکر … از های های گریه حیدر بگویم

بهتر بگویم

بهتر بگویم … باید که از یک شاخه پرپر بگویم

وقتی شبانه … می شست حیدر زخم یک پیکر بگویم

آرام و بی تاب … هنگام غسل از چشم های تر بگویم

از زخم پیکر … از های های گریه حیدر بگویم

شور عاشقی

اهل محل دوباره علم را بیاورید

 رخت عزای حضرت غم را بیاورید

 حی علی البکاء ملائک دهد نوید

 وقتش رسیده دیده و نم را بیاورید

گره کور

آورده سپـــــاهی که ره نــور ببندد

رأست به فــراز نی چه ناجـور بندد

عباس کجائی که جگر گوشه زهرا

بعد تـــو به معجر گره کــــور ببندد

 شاعر: ایمان کریمی

شبیه زهرا

مشغول به دلبر ی ز بالا شده ای

زهرا , چقدر شبیه زهرا شده ای

امشب من و مادرت نگاهت کردیم


با چادر مادرم چه زیبا شده ای

دکمه بازگشت به بالا