مسعود اصلانی

لحظه آخر

شب تاریک هوای سحرش را می خواست
شهر انگار خسوف قمرش را می خواست

گوشه حجره کسی چشم به راه افتاده
حسن دوم زهرا پسرش را می خواست

بغض بی انتها

 

غربت کوچه ها چه سنگین است
گریه ی بی صدا چه سنگین است

مادری بی دلیل ناله نزد
ضربه ی بی هوا چه سنگین است

نور عشق

هوای سینه ی دنیا چو عرش اعلاء بود
و نور عشق میان زمین و بالا بود
مدیحه خوانی داوود می رسد امشب
در این شبی که شفق هم نوای دریا بود

دلسوخته

دلسوخته,شبیه دل خیمه ها شده

مانند پاره پیروهنی نخ نما شده

دارم هنوز بر سرم عمامه ای که سوخت

بغض گلوی سوخته ام بی صدا شده

زینب رسید کرب وبلا خاک بر سرم

زینب چو دید کرببلا را دلش گرفت

 بانویمان به وسعت دنیا دلش گرفت

حسی غریب در دل او جا گرفت بود

 آهی کشید و بعد همانجا دلش گرفت

اذان آخر

امشب علی می بیند اشک دخترش را

در کوفه می گوید اذان آخرش را

مرغابیان خانه دامن را نگیرید

خالی کنید ای عرشیان دور و برش را 

کرامات عشق

دوره ی غربت دلم سر شد

آسمان وزمین منور شد

حال و روزخراب دیروزم

با کرامات عشق بهتر شد

بوی سیب

هوای عشق به سر دارم و دلی شیدا

و چشم های پر از شوق رو به خدا

هوای این دل مجنون چقدر طوفانی ست

چقدر شور تلاطم گرفته چون دریا

ماجرایی ست ماجرای سرت

ماجرایست ماجرای سرت
به لبم بود روضه های سرت

خوشا به حال نبی که علیست دامادش

هوای سینه ی دنیا چو عرش اعلاء بود

و نور عشق میان زمین و بالا بود

مدیحه خوانی داوود می رسد امشب

در این شبی که شفق همنوای دریا بود

مادر خود را صدا کند

لب می زند که مادر خودرا صدا کند

یا حق واژه ی جگرم راادا کند

او ناله می زند جگرمسوخت هیچ کس

گویا قرار نیست به اواعتنا کند

شفیعه ی فردا

سفره دار قدیمی دنیا

ای کریم شفیعه ی فردا 

گنبدت را نگاه می کرم

خوش به حال پر کبوترها 

دکمه بازگشت به بالا