شعر تخريب بقيع

غربت بقیع…

آوردم امشب دفترم را با خجالت
بالا گرفتم ساغرم را با خجالت

ای آتشی که با دلم هستی گلاویز
کن زیر و رو خاکسترم را با خجالت

با پای دل رفتم مدینه,ناخداگاه
دیدم پر از غم مادرم را با خجالت

خیره شده بر گنبدی که نیست مادر
انداختم پائین سرم را با خجالت

دارد تصور میکند در گریه هایش
گلدسته های آن حرم را با خجالت

میگفت یاری کن بقیعت را بسازیم
بستم کمی چشم ترم را با خجالت

ترسیم میکردم نذورات حرم را
آورده بودم دخترم را با خجالت

زینب النگو داد من انگشترم را
دیدم ته صف همسرم را با خجالت

محسن صرامی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا