شعر گودال قتلگاه

پیش پای خودش

پیشپای خودش بخاک افتاد

همهرا با نگاه پس میزد

تکیهبر نیزه غریبی داشت

خستهبود و نفس نفس میزد

جگرشپاره پاره بود اما

یکتنه رفت تا دل لشکر

سینهی خویش را سپر کرد و

سپرشرا شکست تیغ سه پر

تازمین خورد , دوره اش کردند

هرکهبا هرچه داشت زخمی زد

جنگمغلوبه شد همه گفتند:

دیگراز خاک بر نمیخیزد

اینهمه نا نجیب با این مرد

چقدردشمنی مگردارند

وایبر من چه میکنند اینها

عدهای دستشان تبر دارند

یکنفر رفت تا که سر بِبُرد

دیگریرفت تا که سر بِبَرَد

دیگریرفت تا برای امیر

ازسری سرزده خبر ببرد

سنگدل , روی سینه جا خوش کرد

خیرهسر بود و خیره شد در چشم

ناگهانچنگ زد محاسن را

وغضب کرد و در نهایت خشم

تیغرا بر گلو کشید وکشید

آنقدرتا که کند شد حَربه

چهبگویم چگونه آخر سر

شدجدا با دوازده ضربه

وضعحلقوم او که ریخت بهم

داشتنظم جهان بهم میریخت

همزهم عرش و فرش میپاشید

همزمین و زمان بهم میریخت

خواهرشروی تل زمین خورد  و

دَمگودال از زمین برخواست

گفت:دست از محاسنش بکشید

سَرِاین سر برای چه دعواست

گرچهبا ضربه های پی در پی

بارهاروی خاک غلطیده است

تابه امروز لحظه ای این مرد

پشتبر آسمان نخوابیده است

سرِفرصت همه پیاده شدند

صیدافتاده بود در دل دام

غارتپیکرش که پایان یافت

آمدندعده ای سواره نظام

همهبودند سر خوش و سر مست

ساربانبود از همه خوشتر

منتظربود تا که شب بشود

فکرانگشت بود و انگشتر…

 

 مصطفی متولی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا