شعر مناجات با خدا

خواستم مرد خدا باشم

مثل یک خرمن که بر جانش شرار افتاده است..
نور من رفت و حساب من به نار افتاده است

خواستم مرد خدا باشم ولی بلعم شدم
قصه ی رسوایی ام در هر دیار افتاده است

اینهمه خوب آمده بد را چکارش می‌کنی؟!
ساده مگذر از کسی که این کنار افتاده است

گرمی آغوش امنت را به نفسم باختم
ورشکست آن است که از چشم یار افتاده است

های و هوی مستیم رفته ست و آهم مانده است
حیف..دیگر سکه ی من از عیار افتاده است

چه ببخشی چه نبخشی دوستت دارم خدا
راه من بر خانه ات امیدوار افتاده است

چه کسی دارد هوای این گدارا جز علی؟!
با دم او ابر بخشایش به کار افتاده است

یاعلی و یاعلی و یاعلی و یاعلی
ذکر مولا بر دهانم بی شمار افتاده است

در حوالی نجف با ما تکلم کن فقط
گیوه ی موساست در این شوره زار افتاده است

من دراین شب‌ها دلم یک جاست آن هم کربلا!
طالع من پای شش گوش نگار افتاده است

بالحسین العفو!من سینه زنم رحمی کنید
اشکم از داغش شبیه چشمه سار افتاده است

ذوالجناح آمد به خیمه صورتش زد را زمین
شاه از ما از صدر زین بین غبار افتاده است

آن تنی که احمد مختار میزد بوسه اش
یا رسول الله!دست نیزه دار افتاده است

هرکسی که میرسد رد می‌شود از صورتش
تشنه ای مذبوح در بین گذار افتاده است

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا