شعر شهادت امام هادی (ع)

غم سوزنده ی هجران

بی تو شد حجره ی من کلبه ی احـزانچه کنم

روز و شب بـا غم سـوزنده ی هجـران چه کنم

گـاه در حجـره و گـه مسجـد و گـهشهـر و دیـار

بـه رهت در بـه در و بـی سـر و سـامان چه کنم

از وجـود حـسد و مکـر زلیخـایزمـان

گـاه در چـاهم و گـه گـوشه ی زنـدان چه کنم

دل سیـلـوی بـشـر خـالیِ از گنـدمعشـق

فصلِ قحطی است بگو یوسف کنعـان چه کنم

و در ایـن قحـطـی دوران فـراموشـیعشـق

آدمی جـیـره خـور مـعبـد شیـطان چه کنم

کـاهنـان در دل معـبد همگـی جـمعشـدنـد

بـاز هـم در سـرشـان فتنـه و طـوفان چه کنم

ذره ذره دل مـردان شـده بـی غـیرتو سـرد

زلف غیـرت زحیـا گشته پـریشـان چه کنم

تـیـغ گـیسـوی زنــان, حـلـقحـیـا مـی بُـرّد

مـن از این نـنگ زمـان, خفتِ دوران چه کنم

مصـریــان دست نـیـاز فُـقـرا ردکردند

بـی تـو بــا آه فـقیـران و یتیمـان چه کنم

در  دل شهـر به ما سوته دلانطـعنه زننـد

گـو کـه بـا طعنه ی بـی مـوردِ خصمـان چه کنم

خون پاک شـهـدا را بــه تـمسخـربُــردنـد

بـا دل سـوخته و ایـن غـم سـوزان چه کنم

رهـبـر مصـر زمـان اشک بـریـزد شبو روز

آه بــا یوسف دلخـستـه ی نــالان چه کنم

دیگر از غصه و غم کاسه ی دل لبریزاست

خستـه ام خستـه ز خـودخـواهی انسـان چه کنم

کاش مـی شـد کـه رهـا گـردم ازایـن نیل فـراق

بـرسم سـاحـل وصـل رخ جـانـان چه کنم

گـرچـه در مصرِ دل و جـان مهاجرهستی

بـی تـو امـا شده دل کلبه ی احـزان چه کنم

 محمد بنواری ( مهاجر)

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا