عاشقی کردن من جز غم و آزار نشد
دل من سوخت که دلداده ی دلدار نشد
من خطا کردم و او دید مرا, رد شد و رفت
باز گل کاشت و این نوکر بد , خوار نشد
غصه ام شد که مرا درد و غم هجر نکشت
عمر من زود گذشت و خبر از یار نشد
سر یک سفره نشستیم و ندیدم او را
چشم من کورکه از دوری او تار نشد
پیش مردم همه حرمت من میشکند
گربگویند که او لایق دیدار نشد
جان زهرا چو سگ کهف ببندید فقط
هرکسی را که دراین خانه گرفتار نشد
هیچ کس نیست پناهم بدهد غیر حسین
مثل من هیچ کسی زود طلبکار نشد
خواست زینب بزند حرف دلش را به حسین
پیش عباس, در آن کوچه و بازار… نشد
محمد مبشری