اگر دست تو باشد موی من از شانه اش راضی ست
و چون از شانه اش راضی ست,از هم شانه اش راضی ست
به هیأت ها نمی فهمیم دوری از حرم را, چون
به وقت مست بودن آدم از میخانه اش راضی ست
چنان مُرغی که در کنج قفس شاد است از بودن
دلم از دام اگر راضی نشد,از دانه اش راضی ست
به هم می ریزی ای دَرهَم شده مَبنای عالم را
تو آن شمعی که در هجران هم از پروانه اش راضی ست
سگ این آستان آواره ی اینجا و آنجا نیست
کنار صاحبش هرجا که شد از لانه اش راضی ست
حسین از کِردگارش بیشتر دلداده دارد, چون
از او هم عاقلش راضی ست هم دیوانه اش راضی ست
کسی که کربلا رفته پس از عمری,فقط مست است
کسی که سخت صاحبخانه شد, از خانه اش راضی ست
مهدی رحیمی زمستان