از دور میدیدم عمویم را که تنها
از دور میدیدم عمویم را که تنها
مانده است بین لشگری از نیزه زنها
آموختم از قاسم و لحن سخن ها
باید فداییش شوند ابن الحسن ها
در فکر بودم ناگهان افتاد از اسب
پیش نگاه این و آن افتاد از اسب
گفتم که عمه پا شده گرد و غباری
پیدا نمی باشد در این میدان سواری !
حالا رهایم کن برای جان نثاری
من التماست میکنم با گریه زاری
تا راهی میدان شوم پیش عمویم
باید فقط من جان دهم پیش عموییم
در نیزه و شمیر بودی بند آمد
تا که نفسهای تو آمد بند ؛ آمد
ما گریه میکردیم و با لبخند آمد
با نیت دزدیدن سربند آمد
ولگردها را دور جسمت چونکه دیدم
خونم به جوش آمد عمو؛ سویت دویدم
وقتی رسیدم بی حیا بالاسرت بود
با نیزه ای صیقل شده دور و برت بود
در فکر داخل کردنش بین پرت بود
پایش گمانم گوشه ای از پیکرت بود
شمشیر او دست مرا انداخت از جا
من را در آغوش شما انداخت آنجا”بابا”
وقتی که دزدیدند آن پیراهنت را
با نیزه ها بستند یارب (راه) گفتنت را
طاقت نیاوردند زنده ماندنت را
بعدا درو کردند با مرکب تنت را
بعد از تو سمت خیمه ها لشگر کشیدند
از دختران فاطمه معجر کشیدند
محمد کیخسروی