باز تنهاییم با هم … غصه ی هجران و من
باز می لرزیم با هم … زانوی لرزان و من
من شبیه آسمانِ در بهارم , ابری ام
یک رقابت هست بین بارش باران و من
روضه ات جاری ست بین خانه ام هر صبح زود
با لهوفت گریه کن هستیم , همسر جان و من
در سرای مردگانم دور از کرب و بلا
رحم کن می ترسم از کابوس “قبرستان و من”
زیر کل عکس هایی که بدون کربلاست …
می نویسم با تمام بغضِ خود … “زندان و من”
کربلایت آخر دنیای نوکرهای توست
فاصله افتاده بین نقطه ی پایان و من
یک شبی هم خواب دیدم روی زانوی توام
یک حرم بود و تو بودی و سر و دامان و من
با نوازش های تو چشمم به رویت باز شد
دیدمت تنها تو بودی زیر یک ایوان و من
حس ناب خواب آن شب قابل توصیف نیست
قاب شد در چشم هایم “حضرت سلطان و من”
نوکرِ “تک خور” نبودم لحظه ی عرض ادب
گفتم آقا نوکرت هستند , یک ایران و من
رضا قاسمی